×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

doostam bedar shayad fardayi nabashad

java emroozi

khoda

 
گنجشك با خدا قهر بود��.

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هيچ نگفت .

 فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند

 و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت:

مي آيد ؛

 من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي هستم كه دردهايش را در خود نگاه ميدارد...
و سرانجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.

 فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت

و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست.
گنجشك گفت :

 لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي.

اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي؟ لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟

 و سنگيني بغضي راه كلامش را بست.
سكوتي در عرش طنين انداخت.

 فرشتگان همه سر به زير انداختند.

خدا گفت:

ماري در راه لانه ات بود.

باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند.

 آن گاه تو از كمين مار پر گشودي.
گنجشگ خيره در خدائيِ خدا مانده بود.!!!!!!!!
خدا گفت:

و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي!

 اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي درونش فرو ريخت �
هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد �

چهارشنبه 14 دی 1390 - 11:07:05 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم